تمام زمستان را با کفشهای پارهای که گاه حتی بود و نبودشان فرقی نداشته، سرکرده به امید «عید».
۰
کد مطلب : ۱۶۸۱۶
شاید بذر امید آن روز صبح برفی در دلش کاشته شد که مادرش انگشتان خیس و سرما زده او را دیده و به پدر که از کارگران زحمت کش سر گذر است گفته بود: «پس کی یه جفت کفش واسه بچهها میخری؟ تا کی باید این کفش هارو با هم عوض کنن و برن مدرسه؟ به خدا پاشون ناقص میشه مرد».
و پدر با صدایی فروخورده و غمگین گفته بود: «عید، ان شاءالله عید.» این روزها، هر روز صبح که از خواب برمی خیزد، یک روز از انتظارش کم میکند و با لبخند به آسمان خیره میشود. بوی عید میآید. سپس کفشهایی را که دیگر در حال از هم پاشیدن است میپوشد تا به مدرسه برود. ولی مادر را نمیبیند که با دیدن کفشهای او و گام برداشتنهای دردناکش، هم زمان با او، سر به آسمان بلند کرده و با چشمهای خیس از خدا میخواهد که این عید را به خیر بگذراند و او و پدر خانواده را شرمنده بچهها نکند.
این روزها همه از «گرانی» مینالند و «نداری» ولی از آن طرف هر روز بازار و خیابان شلوغتر میشود و عدهای هم میخرند و میخرند و میخرند. شکر؛ ان شاءا... همیشه داشته باشند و بخرند، به سلامتی و شادی.
از ما بهتران!
امروز «مامی» و «ددی» هر دو خوشحالاند چون سرانجام دختر ۱۸ سالهشان مشخص کرد برای تعطیلات نوروز میخواهد به کجا برود! یک سفر ۱۵ روزه با تور آمریکا. شماره آژانس مورد نظر را هم خودش آورده. قرار است با دوستش دلارام برود.
ددی گوشی را بر میدارد و زنگ میزند. اطلاعات لازم را میگیرد و دختر ذوق زده به دهانش چشم دوخته است. همه چیز روبه راه است تا آنکه ددی هزینه سفر را میپرسد. اخم میکند و سکوت. دختر نگران میشود. ۱۸۰ میلیون تومان برای ۱۵ روز! ددی دو دل است ولی مامی به دخترش چشمکی میزند که «تو نگران نباش، راضیاش میکنم» و دختر میرود که به دلارام هم بگوید تا آماده سفر شود. باید ترتیب یک «گودبای پارتی» را هم بدهند.
چند خانه آن طرفتر هم خواهر و برادری با هم تبانی کردهاند که امسال به هیچ عنوان ایام عید را در ویلای چند میلیاردیشان در بابلسر نگذرانند. آخر این گونه تعطیلات را گذراندن خیلی «خز» شده است. آنها هم یک سفر خارجی میخواهند آن هم نه به کشورهای همسایه که کار تازه به دوران رسیده هاست، بلکه به اروپا یا آمریکا.
هم زمان با آنها که در حال تصمیم گیری برای چگونه گذراندن تعطیلات عیدند، عدهای دیگر از همین قشر مشغول خرید عید هستند.
اگر سری به پاساژهای بالای شهر بزنید و با نشانهای تجاری عرضه کننده کیفهای ساخته شده از چرم حیواناتی نظیر مار و کروکودیل و … آشنا شوید متوجه میشوید پرداخت چند هزار دلار ناقابل برای خرید چنین کیفهایی امری معمول است که در تهران خودمان هم اتفاق افتاده که البته میتواند عیدی مقبولی باشد برای خانم خانه یا مامان. گرانترین کیفهای کرو کودیل با نشان هرمس را حدود ۶۴ هزار دلار قیمت گذاری کردهاند.
همان طور که حیرت زده قیمتها را نگاه میکنی و جرأت ورود به فروشگاه را نداری، مردی جوان وارد میشود و پس از مدتی یک کیف با همین نشان به قیمتهای ۱۲هزار دلار میخرد و از فروشنده میخواهد تا آن را با یک دسته گل در تاریخ... رأس ساعت... به رستوران... بفرستد. یعنی همان جا که قرار است با همسرش شام شب عید را نوش جان کنند.
اگر شما هم مثل من از عینکهای آفتابی ۱۰ یا ۱۵ هزار تومانی با مارکهای البته تقلبی استفاده میکنید و سالها هم از آنها استفاده میکنید، بد نیست بدانید که دیگر دوران گرانترین عینکهای معمول بازار با قیمتهای حدود ۳ تا ۵ میلیون تومان هم سر آمده است. همین چند روز پیش بود که مدیر یکی از معروفترین فروشگاههای عینک از فروش یک عینک ۲۵ میلیون تومانی مارک «کارتیه» با فریم تمام طلا و نگینهای برلیان به عنوان خرید شب عید یکی از خانمهای مشتری خبر داد.
جالب آنکه خانم فرموده است: «بگذارید به حساب همسرم.»
ما که هنوز در الفبای خریدهای عید ماندهایم. سخت است درک کنیم در همین شهر خودمان هستند آدمهایی که از مدتها پیش به یکی از مزونهای شهر سفارش یک سفره هفت سین آماده و آبرومند! را دادهاند به قیمت ۵۰۰ هزار تومان.
در این بین بعضیها نیز که گویی از خرید کفش و لباس فارغ شدهاند و هنوز ماندهاند با بقیه پولهایشان چه کنند، به فکر نو کردن گوشیهای موبایلشان افتادهاند. با برخی از فروشندگان معروف این کالا که صحبت کردم، شنیدم طی روزهای اخیر گوشی «دیور» با قیمت ۹ میلیون تومان، «بلک بری» با برلیان به قیمت ۲۹ میلیون تومان و «جورجیو آرمانی» با قیمت ۳۱ میلیون تومان به فروش رفته و جواهر فروشیهایی هم هستند که روکش طلا و جواهر مخصوص گوشی موبایل برای مشتریان خود تهیه میکنند.
زیاد دردسرتان ندهم. جالب است بدانید که یک مرد مهربان، یک نوع از انواع عطر «لالیکو» رابه قیمت ۲ میلیون تومان برای همسرش از یک عطر فروشی مشهور خریده است. نکته جالب اینجاست که به گفته فروشنده، از این عطر تنها ۴۰ عدد سفارش داده شده است.
همچنین این روزها میتوانی ببینی که زوجهای جوانی مشغول خرید از یک بوتیک معروف تهران هستند که روسری با مارکهای اصل «شانل»، «لویی ویتون» و … را به قیمتهای ۶۰۰ هزار تومان تا یک میلیون تومان به فروش میرساند.
بوتیکهایی هم هستند که برای این ایام فروش ویژه دارند و به اصطلاح فلان درصد OFF زدهاند. آنها عرضه کننده کفشهای فرانسوی و ایتالیایی هستند که البته قیمت مارک دیور آنها بین یک تا ۲ میلیون تومان است.
در این بین همه هم به فکر خرید کفش و لباس و موبایل و خیلی چیزهای زائد نیستند. ظاهراً از آن کارها فارغ شدهاند و اکنون بزرگترین دغدغهشان «خانه تکانی بدن» است. همین پارسال بود که ۵ میلیون تومان هزینه کرد و با عمل «لیپو ساکشن» حدود ۵/۲ کیلوگرم چربی ناقابل را که از فرط ازدیاد رفاه در جایی تلنبار شده بود خارج کرد. ۶ ماه پیش هم بعضی نواحی دیگر را «لیزر لیپولیز» کرد ولی هنوز از اندام خود راضی نیست. میگوید زشت است در ایام عید با این شکل به دید و بازدید برود. شنیده است که تکنولوژی جدیدی آمده به نام «کرایو لیپولیز» که خیلی بهتر از روشهای قبلی است. چربیها را فریز میکنند و تمام. قیمتی هم ندارد؛ موضعی ۵۰۰ هزار تومان. حالا خدا میداند این خانم میخواهد چند موضع بدنش را فریز کند تا به اندام دلخواه و مناسب عید نوروز برسد.
آن روی سکه
ولی آن روی سکهای هم هست؛ در شهری که در برخی مناطق جنوبی آن خانوادههای پرجمعیتی با درآمدهای کمتر از ۲۰۰ هزارتومان زندگی میکنند و کودکانی هستند که شبها در آرزوی داشتن یک توپ چرمی فوتبال یا یک عروسک کوچک به بالین میروند، خانوادههایی هستند که از فرط استیصال برای خرج کردن ثروتهای کلانی که گاهی یک شبه به دست آوردهاند، به خرید کالاهای لوکسی رو میآورند که هیچ ارتباط و سنخیتی با رسوم نوروزی ندارد و حتی فروشنده آنها هم میداند ارزش چنین قیمتهایی را ندارد.
در همین شهر صدای ساز و تنبک «حاجی فیروز» که خبر از فرا رسیدن عید میدهد، دیگر برای همه خبری خوش نیست. صدای چرخش زنگوله عمو نوروز برای آنان که بیکاری و فقر امانشان را بریده است خبری شوم است که پیام شادی و سرور نمیآورد.
کم نیستند پدرانی که این روزها دیرتر از همیشه به خانه میآیند تا چشمشان به چشمان پر از تقاضای کودکانشان نیفتد. بسیارند مادرانی که لباس فرزند بزرگ ترشان را برای تن پوش فرزند کوچکتر پلیسه میزنندو شباهنگام فرزندان گرسنه خود را امر به خواب میکنند. در این میان عرق شرم یک پدروگریه پنهان یک مادر خرد کنندهتر از همه است وقتی کلمه «ندارم» را در ذهن مرور میکنند تا تحویل کودکانشان دهند.
در این بین خیلی از ماها سرمان را زیر برف کردهایم و نمیخواهیم خوب اطرافمان را بپاییم و ببینیم چه خبر است. ببینیم بعضیها چطور از صبح تا شب مجبورند جان بکنند تا از زیر سنگ هم که شده یک لقمه نان دربیاورند و فقط شکم بچهها را سیرکنند، همین. دیگر کادوی شب عید و لباس نو و سرویس مدرسه و کفش اسکیت و جایزه شاگرد ممتاز شدن و این حرفها بماند.
من در همین شهر و در همین کوچه پس کوچهها، بغل گوش خودمان، دیوار به دیوار خانههایمان دختر بچه ۱۰ سالهای را سراغ دارم که خرید عید اصلاً برایش مفهومی ندارد. اصلاً تصویری از چنین رویدادهایی در ذهنش نقش نبسته است.
چرا؟ چون تا حالا پایش به بازار باز نشده. چرا؟ چون پدرش افتاده است در بستر بیماری و مادرش بعضی روزها حتی نمیتواند نان خالی هم بگذاردسرسفره.
من پسر بچهای را میشناسم که آجیل و شیرینی را فقط از پشت شیشه مغازهها خیره خیره نگاه کرده است. من خانوادهای را دیدهام که همه سینهای هفت سینشان لحظه سال تحویل خلاصه شده است در سبزهای که دستان زحمت کش مادر پرورانده و آجیل و شیرینی و میوه شب عیدشان فقط چند دانه سیب و پرتقال است. تمام...
همین دیروز صبح مادر «زینب و علی و رضا» کارگر خانه یکی از آشنایان تعریف میکرد: امروز صبح که داشتم ازخانه میآمدم بیرون که بروم جایی برای خانه تکانی، دخترم گفت: «مامان شما که تا عصر بر نمیگردی ما ظهر چی بخوریم؟» دست کردم در جیبم و اسکناس ۵ هزار تومانی را که همه داراییام بود به آنها دادم و گفتم: «کمی ماست با چند تا نون بخرید و بخورید تا عصر پول بیارم.» و عصر که فقط با ۱۸ هزار تومان برگشتم بچههایم گفتند که صاحبخانه دوباره آمده بود و پول میخواسته.
حالا این کارگر و مادر زحمت کش تصمیم گرفته است سمسار بیاورد و مختصر وسایل خانه را بفروشد تا شاید بتواند اجارههای عقب ماندهاش را تسویه کند.
اینها را نمیگویم که تکرار مکررات باشد، نمیگویم که خاطرتان مکدر بشود و شیرینی شب عید به کامتان تلخ شود اما باور کنید اصلاً نمیتوانستم فکرش را بکنم که در همین شهر که همه از حالا در پی خرید جعبههای بزرگ و کوچک میوه برای عید هستند، مادری سرش را برگرداند و ببیند پسر بچهاش دارد به سیب گندیده سطل زباله دم میوه فروشی، گاز میزند و بعد اشک حلقه بزند در چشمهایش که: «کاش بمیرم و این صحنهها را نبینم».
اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که زنی، شب خسته و کوفته و از کت و کول افتاده برسد خانه ببیند بچه دارد از سر و کول خواهر بزرگ ترش میرود بالا، چرا؟ آخر بچه چند ساعت است گرسنه است و شیر خشکش تمام شده و باور کنید باورم نمیشد که این مادر فقط برای یک ۵ هزار تومانی ناقابل مجبور باشد راه بیفتد دورخانهها و به غریبه و خودی رو بیندازد و آن وقت برود با التماس به یک آشنا بگوید: «هر چند روزی که بخواهی برایت کار میکنم فقط این قدر به من پول بده که یک قوطی شیر برای بچهام بخرم».
بابای بچه کجاست؟ بابای بچه زندگی را دود کرده داده است هوا و حالا حتماً گوشه خرابهای یا دارد از درد خماری به خودش میپیچد یا سر مست از چند ساعت نشئگی با دمش گردو میشکند، فارغ از اینکه این زن باید به جرم معتاد بودن شوهرش از همه حرف بشنود و چون صبح تا شب دارد کلفتی مردم را میکند شیرش خشکیده باشد و بچهاش از زور گرسنگی بیهوش بشود بیفتد روی تخت بیمارستان و ۷۰ هزار تومان پول نداشته باشد مرخصاش کند. اصلا جرأت میکنی از این مادر بپرسی برای عید چه خواهد کرد؟
اینها را نمیگویم که ناراحتت کرده باشم، میگویم که اگر خانهات کوچک است، اگر وسایل خانهات به روز نیست، خدا را شکر کنی که صبح زود مجبور نیستی از ترس صاحبخانه کفشهایت را بگیری در دستت و پلهها را پاورچین پاورچین بیایی پایین و آخرش صاحبخانه یک دفعه سبز شود مقابلت.
خدا را شکر کن که شب عیدی مجبور نیستی همین ۴ تا تکه وسیله اسباب دستت را چوب حراج بزنی. خوشحال باش بچهات اگر شاگرد ممتاز میشود داری کم یا زیاد یک چیزی بخری ببری مدرسه که به عنوان جایزه بدهند دست بچه و مجبور نیستی کتابهای درسی پارسال پیارسالشان را بپیچی در کاغذ کادو و ببری مدرسه، آن وقت فکر میکنی بچهات دیگر میتوانست جلوی همکلاسیهایش سر بلند کند!
اینها را میگویم که اگر این روزها، وقتی هر دو دستت پر است از خریدهای عید، یک زن با یک بچه یکی دو ساله دستش را دراز کرد و فقط ۲۰۰ تومان خواست تا خودش را به خانه برساند نگویی برو خدا روزیت را جای دیگر حواله کند...
اینها را میگویم که اگر دیدی مرد جوانی با هزار بدبختی دارد همه به اصطلاح آشغالهایی را که تو در جریان خانه تکانی بیرون ریختهای، به دوش میکشد و میبرد، تعجب نکنی. هستند کسانی که همین آشغالهای من و تو کالای لوکس کومهشان محسوب میشود. هستند هم نوعانی که فقط میخواهند زنده بمانند و شرمنده زن و فرزندشان نباشند.
خلاصه آنکه بد قصهای است قصه عادت کردن. قصه دیدن و نادیده گرفتن. این روزها دیدن افرادی همچون پیرزن لیف فروش و کودکانی که از سر اجبار در کنار خیابان تکدیگری و گل فروشی میکنند برای همه ما عادی شده است. دیگرهمه ما عادت کردهایم به شنیدن داستان خودکشی از فرط فقر. همه شنیدهایم که فقر، فساد میآورد امادیگر حساس نمیشویم وقتی در صفحه حوادث روزنامهها میخوانیم که مردی از فقر بچهاش را فروخت. دیگر دیدن و شنیدن این قصهها برایمان کاملًا طبیعی شده است، وقتی دستهایمان مملو از خرید شب عید است و التماسهای کودکی شش ساله را برای خرید یک عدد اسکاچ نادیده میگیریم.
به هرحال روزها به سرعت میگذرد و نوید فرا رسیدن عید نوروز، با هزار خرج و گرفتاری جدید را میدهد. عیدی که قرار است هفت سینش با آجیل کیلویی ۳۰ تا ۵۰ هزار تومانی، میوه ۲ تا ۶ هزار تومانی و شیرینی چند هزار تومانی پر شود. نوروزی که برای برخی جز سردی، تلخکامی و شرمندگی هیچ ارمغان دیگری ندارد و... تو کجای این قصهای؟ کجا؟