تاریخ انتشارچهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۳۱
plusresetminus
وقتی آدم در خانواده ناشنوا به دنیا می‌آید، کسی از افراد خانواده باید برای بچه توضیح دهد که خانواده‌اش با خانواده‌های دیگر متفاوت است کارتون‌ها برای ما تنها تصاویر متحرکی بودند که نمی‌توانستیم لب‌خوانی‌شان کنیم و همین باعث شد تا کمپین زیرنویس برای کلاه قرمزی را راه بیندازیم
۰
کد مطلب : ۱۶۹۸۳۴
دختر کم‌شنوایی که به دنبال آموختن زبان اشاره به مردم است!
وقتی آدم در خانواده ناشنوا به دنیا می‌آید، کسی از افراد خانواده باید برای بچه توضیح دهد که خانواده‌اش با خانواده‌های دیگر متفاوت است کارتون‌ها برای ما تنها تصاویر متحرکی بودند که نمی‌توانستیم لب‌خوانی‌شان کنیم و همین باعث شد تا کمپین زیرنویس برای کلاه قرمزی را راه بیندازیم
 
مهسا، دختر کم‌شنوایی ا‌ست که در خانواده‌ای ناشنوا در زنجان به دنیا آمده و بزرگ شده است، دختری که چشمانی براق و درخشان و لبخندی شیرین دارد. لبخندی که به تو می‌گوید از پس روز‌های سخت برخواهد آمد و توانایی باز کردن تمام کلاف‌های درهم‌گره‌خورده را دارد. حتی به زبان آوردن نامش هم من را دچار شوق می‌کند. چنان از انرژی زندگی لبریز است که باور می‌کنی زندگی تمام معنایش را از او وام گرفته. این‌ها را که می‌گویم نه اغراق است و نه بزرگنمایی، کافی ا‌ست سری به صفحه او بزنید تا دنیای پُررنگ و کم‌صدایش را ببینید و بشنوید. مهسا غر نمی‌زند، مدام از مشکلات نمی‌نالد. خشم و ناامیدی‌هایش را بر سر دیگران آوار نمی‌کند و به شکل عجیب و بالغانه‌ای توان درک خشم‌ها و برخورد‌های نامناسب ناشی از ناآگاهی مردم را دارد. او با همان نیروی زندگی که چهره‌اش را از خنده پر می‌کند، پرومته‌وار قصد کرده تا گرمای آتش آگاهی را دالان‌های تاریک بِدَمد و روشنایی صبح را انتظار بِکشد.
 
مهسا تو صفحه پرطرفداری در اینستاگرام داری، صفحه‌ای که در آن مردم را با شرایط زیست ناشنوایان آشنا می‌کنی و از این مجرا به آن‌ها آموزش می‌دهی و آگاه‌شان می‌کنی. چه شد که به فکر باز کردن این صفحه افتادی؟
همه چیز از این‌جا شروع شد که من در دوران تحصیلم مدتی از تهران به زنجان آمده بودم و با خواهرم که ناشنواست و ازدواج کرده، بحث می‌کردم که آیا درست است به دختر شنوایش زبان اشاره یاد بدهیم یا نه؟ خلاصه کلی بحث کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتر است این کار را انجام دهیم، تا ارتباط میان بچه با خانواده اش برقرار شود. رونیکا، بچه خواهرم وقتی حرف می‌زد خیلی قشنگ بود و نخستین فیلمی که از او گذاشتم خیلی مورد استقبال قرار گرفت.
من از تغییرات نهاد‌های مختلف خیلی ناامید شده بودم و در این سال‌ها برخورد بد ناشی از ناآگاهی مردم با ناشنوایان را می‌دیدم، خودم هم در مسیر زندگی‌ام با مشکلات زیادی مواجه شدم که البته هنوز هم وجود دارد. مثلا در کودکی متوجه تفاوت پدر و مادرم با پدر و مادر‌های بچه‌های دیگر می‌شدم، ولی هیچ‌کس نبود تا دلیل این تفاوت‌ها را به من توضیح دهد. برای همین چند سال پیش تصمیم گرفتم، هم‌سن‌وسال‌های خودم را آگاه کنم، چون معتقد بودم هم‌نسل‌هایم در آینده‌ای که دور نیست به موقعیت‌های اجتماعی قابل توجهی دست پیدا می‌کنند و آگاهی آن‌ها از وضع و شیوه زیست ناشنوایان می‌تواند باعث آگاهی عمومی شود.
در نوشته‌هایت مدام از هشتگ #زبان_اشاره_یاد_بگیریم استفاده می‌کنی، چرا این یادگیری برای تو مهم است؟
علاوه بر هشتگ، کانالی دارم که در آن با ویدیو زبان اشاره را به کسانی که دوست دارند آموزش می‌دهم. این کانال اوایل ١٢٠ نفر عضو داشت و حالا بیش از ٣‌هزار عضو دارد، این نشان می‌دهد یادگیری این زبان مثل هر زبان دیگری اهمیت دارد. مادر من ناشنواست و سال‌ها با مشکلات زیادی در فضای کارش مواجه بود، اما دوست شنوایی داشت که باعث شد کمی شرایط برای او راحت‌تر شود. خیلی خوشایند بود که او برای کمک و داشتن ارتباط با مادرم زبان اشاره را یاد گرفت و خب اتفاقاتی از این دست می‌تواند تکرار شود.
تو در صفحه‌ات افراد بسیاری را معرفی می‌کنی، معیارت برای انتخاب و معرفی این آدم‌ها چیست؟
آدم‌هایی برای من جذابند که با وجود تمام مسائل و مشکلاتی که با آن‌ها درگیرند، کوتاه نمی‌آیند، بلند می‌شوند و جریانی ادامه‌دار را راه می‌اندازند و تلنگر می‌زنند. در بندرعباس، گروه «چیچکا» به دلیل عدم وجود کتاب‌فروشی، کتاب‌فروشی سیاری را راه‌اندازی کرده، همین اتفاق باعث حرکت فکری موثری در این منطقه شده است. مهسا احمدی که از شمال ایران به بندعباس مهاجرت کرده، کار‌های داوطلبانه را سازماندهی می‌کند و خیلی‌های دیگر که در شهر‌های مختلف دارند کاری می‌کنند. حرف من این است که بیاییم هرکدام کاری کنیم و انسان‌هایی که در این راه قدم برمی‌دارند را معرفی می‌کنیم.
برای آشنایی با همین آدم‌هاست که زیاد سفر می‌کنی؟
سفر‌های من از سال ٩٣ شروع شد. نخستین‌بار تنهایی به هندوستان سفر کردم. یک ماهی آن‌جا بودم و در یک مدرسه فعالیت‌های داوطلبانه انجام می‌دادم. زمانی که از هند برگشتم، تصمیم گرفتم ایران را بهتر بشناسم و سفر‌های داخلی‌ام را شروع کردم. به بیشتر شهر‌های کردستان سفر کردم؛ به سردشت رفتم و درباره وضع بیماران بمباران شیمیایی تحقیق کردم. یکی از سفر‌های دیگرم به جنوب برای کارآموزی و بررسی وضع بهداشتی مردم آن منطقه بود. بیشتر خواسته‌ام، اما در این سفر‌ها شنیدن داستان زندگی آدم‌های مختلف بود، با آدم‌های بومی دوست و با شیوه زندگی و فرهنگ‌شان آشنا می‌شدم. البته این روز‌ها با پایان‌نامه‌ام مشغولم و مرتب سرکار می‌روم، به همین دلیل سفرهایم کم شده است.
چطور در ١٨سالگی تنها به هند سفر کردی؟
از طریق موسسه‌ای بین‌المللی که کار‌های داوطلبانه انجام می‌دادم، به هند رفتم و برای تامین هزینه‌های سفر پنج ماهی پیش از سفرم در کافه کار کردم.
حتما کاری را که انجام می‌دهی خیلی دوست داری که از خیر سفرهایت گذشته‌ای؟
من در ابهر که نزدیک زنجان است و در بیمارستانی در بخش رادیولوژی کار می‌کنم. نه راستش، رشته تحصیلی و فضای دانشگاهم را دوست نداشتم. اما نمی‌توانستم انصراف دهم. با خودم می‌گفتم دوباره باید بنشینم برای کنکور درس بخوانم که اصلا در توانم نبود.
در چه رشته‌ای درس خواندی و دلت می‌خواست چه کاری کنی یا چه رشته‌ای بخوانی که خوشحال‌تر باشی؟
من در دانشگاه شهید بهشتی کارشناسی رادیولوژی و در دانشگاه تهران ارشد اپیدمیولوژی خواندم. درواقع برای تحصیل از زنجان به تهران رفتم، ٦ سالی طول کشید تا درسم تمام شود و برگشتم زنجان و حالا در ابهر کار می‌کنم. اما این‌که آن وقت‌ها دلم چه می‌خواست را نمی‌دانم. به نظرم آدم‌های کمی در ١٨سالگی خودشان را می‌شناسند. در هند با دختر‌هایی آشنا شدم که مدرسه به آن‌ها کمک‌هزینه داده بود تا به جا‌های مختلف سفر کنند و کار‌های داوطلبانه انجام دهند و از این راه علایق خودشان را بشناسند. خب این خیلی عالی است که تو فرصت انتخاب داشته باشی و بتوانی به فانتزی‌های ذهنی‌ات عینت دهی، بعد ببینی که هنوز دوست‌شان داری یا نه. آن زمان یکی از ترس‌های من همین ندانستن بود. رشته‌های زیادی را دوست داشتم و نمی‌توانستم انتخاب کنم. ولی حالا می‌توانم بگویم به فعالیت در سازمان‌های مردم نهاد، مطالعات فرهنگی و ارتباط با فرهنگ‌های مختلف، حقوق بشر و مسائل مربوط به حقوق ناشنوایان علاقه دارم. پیشتر در زمینه ارتقای کیفیت آموزشی بچه‌هایی که در روستا‌ها درس می‌خوانند، کار می‌کردم و حالا تمرکز کاری‌ام در حوزه ناشنوایان است.
در کدام روستا‌ها و چطور به ارتقای کیفیت آموزشی کودکان کمک می‌کردی؟
در روستای رخنه‌گل در مشهد و روستای ایرقایه در خراسان‌شمالی کار کردم. آن‌جا ما با معلم‌ها جلسه می‌گذاشتیم و در مورد رفتار مناسب با دانش‌آموزان، تشویق فعالیت‌های گروهی و راه‌های یادگیری بهتر صحبت می‌کردیم، حتی کلاس‌های درس مدرسه را رنگ و در زمین حیاط مدرسه کشاورزی کردیم.
کمی از فعالیت‌هایی که در حوزه ناشنوایان انجام می‌دهی تعریف کن، می‌دانم که در سمینار‌های زیادی شرکت می‌کنی.
من خیلی دوست دارم هرجا شنوا‌ها هستند، ناشنوا‌ها هم حضور داشته باشند. به نظرم دلیل عدم حضورشان کمبود امکانات لازم مثل مترجم و زیرنویس است. وضع ناشنوایان در جامعه ما به شکلی ا‌ست که انگار از جامعه جدا شده و جامعه‌ای دیگری برای خودشان درست کرده‌اند. نخستین‌بار در سمیناری شرکت کردم که دختر ناشنوایی دلش می‌خواست در آن حضور داشته باشد، به همین دلیل به مترجم نیاز داشت و من این کار را انجام دادم که خیلی هم لذت بردم. سعی می‌کنم در تمام نشست‌ها و سمینار‌هایی که برگزاری آن‌ها راه‌های تازه‌ای به روی ناشنوایان می‌گشاید، شرکت کنم. مدتی هم به بچه‌های ناشنوا انگلیسی درس می‌دادم و از آن‌جایی که هر کشوری زبان اشاره خودش را دارد، من از تکنیک لب‌خوانی، اشاره و نوشتن پای تخته استفاده می‌کردم.
یکی دیگر از فعالیت‌های تو آگاهی دادن به مردم با هشتگ #زیرنویس_حق_ناشنوایان است و بسیاری هم تشویق به این کار شده‌اند و در صفحه‌های شان راجع به این موضوع حرف می‌زنند.
 
 
بله، چون لذت بردن از برنامه‌های تلویزیونی تنها حق شنوا‌ها نیست. بار‌ها در این رابطه با صداوسیما مکاتبه کرده‌ام، اما این مکاتبات نتیجه خوبی نداشته، آن‌ها به ما می‌گویند سیستم مورد نیاز این کار را ندارند و ما هنوز داریم مکاتبه می‌کنیم تا ببینیم کار به کجا می‌رسد.
 
 
کمپین زیرنویس برای کلاه‌قرمزی را هم به دلیل تأکید بر حقوق ناشنوایان راه انداختی، ولی گویا نتیجه نداشت.
داشتن زیرنویس یکی از ساده‌ترین و بدیهی‌ترین حقوق ناشنواهاست. وقتی که ما بچه بودیم، کارتون‌ها برای ما تنها تصاویر متحرکی بودند که نمی‌توانستیم لب‌خوانی‌شان کنیم و همان کارتون‌ها امروز برای شما تبدیل به خاطره شده‌اند. از دست رفتن این لذت در کودکی باعث شد تا کمپین زیرنویس برای کلاه‌قرمزی را راه بیندازیم و وقتی خبر به گوش عوامل کلاه‌قرمزی رسید، خیلی خوب برخورد کردند و صداوسیما را در جریان قرار دادند. اما سازمان گفت: برای این کار خیلی دیر است و شدنی نیست. من هم می‌دانستم در این فرصت کوتاه امکانش وجود ندارد، ولی با راه‌اندازی این کمپین می‌خواستم عموم مردم را با لزوم وجود زیرنویس برای ناشنوایان آشنا کنم. از طرفی حدود ٣٥ نفر از بچه‌های داوطلب در این فاصله کلاه‌قرمزی را زیرنویس‌دار کردند و روی سایت گذاشتند. حالا هم زیرنویس برنامه‌های ماه رمضان یعنی «ماه عسل» و «خندوانه» را تهیه می‌کنند.
زمانی که در دانشگاه درس می‌خواندی رفتار استادان دانشگاه با تو چطور بود؟
من از سمعک استفاده می‌کنم و خیلی خوب حرف می‌زنم، برای همین آن‌ها اصلا متوجه کم‌شنوایی من نشده بودند، اما کسانی را مثل دخترعمه‌ام مائده می‌شناسم که رفتار نادرست و ناآگاهانه اساتید باعث ناامیدی‌اش و درنهایت انصرافش از دانشگاه شد. البته او آن‌قدر دختر شجاعی بود که بعد از انصرافش در مجتمع فنی دوره عکاسی را گذراند؛ حالا دیگر کسی نیست به او بگوید تو نمی‌توانی و از عهده‌اش برنمی‌آیی؛ در عکاسی هم پیشرفت کرده است. همه این‌ها را گفتم که تاکید کنم ترحم و بی‌توجهی به یک میزان به ناشنوایان آسیب می‌رساند و باعث از دست رفتن اعتماد‌به‌نفس‌شان می‌شود.
پس تو درنهایت در فضا‌های آموزشی مشکلی نداشتی؟
خب، وقتی بچه بودم در مدرسه شنوا‌ها درس می‌خواندم. از یک طرف خیلی زیاد اضطراب ندیده‌شدن و نادیده‌گرفته‌شدن از طرف معلمم را داشتم و از طرف دیگر وقت جلسات اولیا و مربیان دچار دوگانگی خاصی می‌شدم، چون هم دوست داشتم مادرم مثل بقیه مادر‌ها به مدرسه بیاید و هم می‌ترسیدم اگر بیاید مسأله ناشنوایی‌اش بزرگنمایی شود و این اضطراب‌ها من را خیلی اذیت کرد، البته ندیدم که معلم برخورد بد یا عجیبی به دلیل ناشنوایی خانواده‌ام با من داشته باشد. در فضای دانشگاه هم همان‌طور که گفتم با اساتید مشکلی نداشتم، اما چیزی که آن زمان آزارم داد، این بود که متوجه شدم من در جمع‌های بزرگ گیج و کلافه می‌شوم و تنها با جمعی کوچک در یک زمان می‌توانم معاشرت لذت‌بخش داشته باشم و خب می‌دانی توضیح دادن امکانات و محدودیت‌های سمعک وظیفه شنوایی‌سنجی است. وقتی آدم در خانواده ناشنوا به دنیا می‌آید، کسی از افراد خانواده باید برای بچه توضیح دهد که خانواده‌اش با خانواده‌های دیگر متفاوت است و خب، این چیز‌ها باید آموزش داده شود. من اگر به این چیز‌ها آگاه بودم، کمتر رنج می‌کشیدم. باور دارم وقتی مردم نسبت به مسأله‌ای آگاهانه برخورد کنند، آسیب کمتری به دیگران می‌رسد.
ناآگاهی افراد جامعه از نظر عاطفی چه احساسی در تو به وجود می‌آورد؟
جریانی به اسم اودیزم audism)) به معنای شنوامحوری وجود دارد که در آن افراد شنوا به دلیل داشتن قدرت شنوایی خودشان را برتر از ناشنوا‌ها می‌دانند و حتی این حس را به افراد ناشنوا منتقل می‌کند و خب، این یک‌جور تبعیض است و حس خشم، ناراحتی و ناامیدی را در آدم برانگیخته می‌کند. درواقع ناآگاهی مردم بود که باعث برانگیختن خشم و ناراحتی در افراد ناشنوا می‌شد و من از بابت این ناآگاهی بود که عصبانی می‌شدم.
یعنی تو بیشتر از ناآگاهی مردم عصبانی می‌شدی تا رفتارشان با تو یا خانواده‌ات؟
من در مجموع آدم آرامی هستم، اما خب انتظار داشتم رفتار مردم منطقی‌تر باشد و متوجه بودم که اگر الان رفتار بدی با ما می‌شود به دلیل ناآگاهی‌شان است.
پس بیشتر از این‌که خشمِ شخصی باشد، عمومی و نسبت به رفتار نادرست است و این نگاه به نظرم خیلی بالغانه است.
بله، دقیقا عمومی بود. یعنی من نمی‌خواستم مادر و پدرم شنوا باشند. می‌خواستم مردم آگاهی لازم را برای برخورد با ناشنوایان داشته باشند.
تو در خانواده‌ای ناشنوا به دنیا آمده‌ای؛ هیچ‌وقت عصبانی نشدی از این‌که خانواده‌ات با در نظر گرفتن احتمال ناشنوایی‌ات باعث به دنیا آمدنت شدند؟
نه اصلا؛ چون ناشنوایی را بیماری نمی‌دانم و از معلولیت بودنش مطمئن نیستم. به این دلیل ناشنوایی را بیماری نمی‌دانم، چون اصلا این ناشنوایی باعث به وجود آمدن یک زبان و فرهنگ شده و درواقع من خودم را متعلق به اقلیت اجتماعی می‌دانم که دارای زبان و فرهنگ به‌خصوص است. در طول زندگی‌ام به دلیل داشتن سمعک زیاد اذیت شدم، ولی هیچ‌وقت نگفتم چرا با هم ازدواج کردید. چون به نظرم یک ناشنوا وقتی خوشبخت است که با ناشنوای دیگری ازدواج می‌کند و خب، ماحصل آن می‌تواند ناشنوایی هم باشد.
تصور می‌کنم خانواده تو ناشنوایی را یک ویژگی می‌دانستند و آن را ضعف تعریف نمی‌کردند و فکر می‌کنم یکی از دلایلی که این خشم درونی نمی‌شد و آن را ناشی از ضعف و ناآگاهی دیگران و نه ناتوانی خودت می‌دیدی به دلیل شیوه درست خانواده‌ات است.
عین این جمله را که ناشنوایی بیماری نیست از خانواده‌ام نشنیده‌ام، ولی در مورد توانایی‌هایی ناشنوایان همیشه گفته‌اند. پدر من کانون ناشنوایان در زنجان تأسیس کرد؛ کارآفرینی می‌کرد و برای ناشنوایان کار پیدا می‌کند. من همیشه احساس توانمندی را نه از گفتار پدرم که از شیوه رفتارش دیدم. گاهی حتی از او می‌پرسیدم دلت می‌خواست شنوا بودی و او جواب می‌داد نه، همین‌طوری خوب است. این نگاه همیشه با من بود و ناشنوایی را بیماری نمی‌دانستم. مثلا وقتی به دلیل داشتن سمعک اذیت می‌شدم و خجالت می‌کشیدم روسری‌ام را بردارم، مادرم می‌گفت: سمعک مثل عینک است و درواقع این شکل از عادی‌سازی کردن مادرم خیلی به من کمک کرد و درنهایت هم فکر می‌کنم با توجه به تکنولوژی امروز، ناشنوایی نمی‌تواند مشکل چندانی برای ما ایجاد کند. ناشنوا تنها باید از راه و با شیوه دیگری زندگی کند.
پس این شیوه برخورد مادر اعتمادبه‌نفس‌ات را تقویت کرد. چه ویژگی‌های دیگری در مادرت وجود دارد که باعث می‌شود تو در زندگی قوی‌تر و مستقل عمل کنی؟
مادر من کارمند بازنشسته راه‌آهن است و در تمام این سال‌ها پابه‌پای پدرم کار کرده و در زحمت و به دست آوردن همه چیز با پدرم سهم داشته و درواقع شریک بوده است. حتی مواقعی که لازم بوده کار‌های به‌اصطلاح مردانه انجام داده و آچار دست گرفته است و درعین‌حال به پدرم یاد داد که او هم یک وقت‌هایی می‌تواند خسته باشد و همه کار‌ها را همیشه نمی‌تواند تنهایی انجام دهد. من علاوه بر خیلی چیز‌های دیگر، زندگی مشترک برابر را از او یاد گرفتم.
نوشته بودی همیشه به دختر‌های شجاعی که وقتی چیزی را می‌خواهند آن را به چالش می‌کشند، حسودی‌ات می‌شود. به نظرم تو به اندازه کافی دختر شجاعی هستی و برایم خیلی جالب بود که چرا این حس را نداری؟
به نظرم آدم‌ها در زمینه‌های متفاوتی شجاع و ترسویند؛ مثلا شاید تو ترس‌هایی داری که به‌واسطه آن‌ها نمی‌توانی یک‌مرتبه کوله‌ات را برداری و به کوه و جاده بزنی؛ ولی من نه، خیلی راحت این کار را می‌کنم، اما وقتی کسی با من در خیابان درگیر می‌شود، می‌ترسم و نمی‌توانم اعتراض کنم. اعتقاد دارم که آدم‌ها در زمینه‌ها و موقعیت‌های مختلف ترسو یا شجاعند. دخترعمه من توانست از دانشگاه انصراف بدهد و این به نظرم کار سختی ا‌ست و من با وجود علاقه نداشتن به رشته تحصیلی‌ام، جرأت انصراف دادن از آن را نداشتم، چون دوباره باید می‌نشستم برای کنکور می‌خواندم و خب، برایم عذاب‌آور بود. ولی در زمینه‌های دیگر مثل بیان کردن حق و حقوق خانواده‌ام و فرهنگ‌سازی در مورد وضع ناشنوایان خیلی شجاعم و حرف‌هایم را راحت می‌زنم.
جایی نوشته بودی بعضی از علایق تو از جمله سفر کردن با خواسته‌های مادرت در تعارض بوده و همین باعث می‌شود مدام نگرانت شود. آیا بر سر خواسته‌هایت تابه‌حال با او اصطکاکی داشته‌ای؟
یادم نمی‌آید مجبور شده باشم از خواسته‌هایم بگذرم، ولی خب، خیلی با مادر و پدرم صحبت کردم که نگرانی‌های‌شان را کم کنم و از آن طرف هم خواسته‌های خودم را متعادل کردم.‌
می‌دانم تو جعبه‌ای داری که آرزویت را هر سال می‌نویسی و در آن می‌گذاری. می‌خواهم ببینم تابه‌حال چند تا از آرزوهایت برآورده شده است؟‌
نمی‌دانم، خیلی از آن‌ها برآورده شده و دیگر نمی‌شود اسم آرزو رویشان گذاشت.
منبع : شهروند
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

آخرین عناوین