تاریخ انتشارشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۵
plusresetminus
روزهای آخر سال است و شمارش معکوس آغاز شده است، نمی شود باور کرد به همین زودی یکسال گذشت و تمام شد و رفت!
۰
کد مطلب : ۷۷۷۳۱
بوی کودکانه ی عید

 شیما رفاهتی ؛ نشریه الکترونیکی شبکه حزب الله
انگار همین دیروز بود عید نوروز پارسال... یک سال دیگر هم گذشت.یک سال پیر تر شدیم.یک سال دیگر هم گذشت با همه اتفاقات خوب و بدش.برای یکی سراسر خوبی بوده و برای یکی سراسر بدی.یکی فقط خوبی و خوشی ها را حساب می کند و یکی هم فقط بدیها را.مشکلات همیشه هست.کی مشکل نداشته؟ همه داشتیم.یکی تلاش کرده مشکلات را به زانو دربیاورد و یکی هم مشکلات او را به زانو در آورده است.

هر سال عید یاد دوران کودکی  ام می افتم.دلم برای آن وقت ها تنگ می شود.دلم برای بچه ها تنگ می شود...

لباسهای نو یادش بخیر.اصلا عید بدون لباسهای یکی دو سایز بزرگتر برایمان معنی نداشت.یا دستهایمان توی آستین هایش غیب می شد یا پاهامان درون  پاچه های شلوارش...

کفشهایمان هم حکایت همان لباس و شلوارمان را داشت و ناگزیر کفشی به پایمان میشد که به اصلاح پایمان درونش غرق می شد.

اما حقیقتا اینها برایمان مهم نبود.همین که لباسمان نو می شد از سرمان هم زیادی بود.همین که برق می زد و توی چشم بودیم یعنی منتها الیه خوشالی، یعنی اینکه خدارو شکر یک امسال هم از دیگر بچه های فامیل کم نیاورده ایم.اینها چیز کوچکی نبودند آن زمانها کلی مایه ی افتخار و مباهات بود...

دلم برای پیکان سفید یخچالی مدل 58 تنگ شده است.پیکانی که به محض در شدن توپ عید بلافاصله استارت میخورد برای راهی شدن به سمت خانه های فک و فامیل دور و نزدیک و ما از شوق گرفتن عیدی و اسکناس تا نخورده سر از پا نمیشناختیم.چه کل کلی بود بین بچه های فامیل سر آنکه کی عیدی بیشتری دشت کرده! چه شوک بزرگی بود وقتی یکی از فامیل  فراموش می کرد عیدی بدهد و بعد به اطلاع می رساند با یک عذرخواهی کوچک!

یاد ماهی قرمزهای  تنگ بلور بخیر که یا آنقدر بهشان غذا میدادیم که میمردند یا آنچنان ازشان غافل میشدیم که یادمان می رفت اصلا وجود دارند و وقتی میمردند و به روی آب می آمدند برایشان تشییع جنازه ای درخور میگرفتیم و در خاک باغچه چالشان می کردیم.   

یاد آن روزها بخیر که تند تند جیب هایمان را پر از آجیل و شکلات می کردیم و در می رفتیم.آن زمانها خوردن آجیل و شیرینی یواشکی کم از فتح قله اورست نداشت،مگر چندبار چشممان  به جمال اینهمه تنقلات رنگ و وارنگ  روشن میشد.پس باید فرصت غنیمت داشته و حسابی از خجالت شکممان در می آمدیم حتی به قیمت دل درد های پس از نوش جان کردنشان.بالاخره هر که خربزه می خورد باید پای لرزه اش هم بشیند. ما هم که برایمان مهم نبود و جان را به تمامی در راه شکم میگذاشتیم.

 یاد تکالیف عید بخیر که  مثل آدامس کش می آمدند و تا آخرین  روز عید ما را به دلشوره می انداختند که مبادا ناتمام بماند.پیک های شادی ایی که هیچوقت شادمان نمی کرد وآن همه سوال و مساله که حل کردنشان کار حضرت فیل بود.

مهربانی و سادگی آن روزها حالا گمشده ی امروز ماست که با همه ی برخورداریها هنوز هم که هنوزه خاطرات ان دوران تداعی کننده ی بهترین روزهای زندگی ما بود با وجود همه ی سختی ها...        

 

ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

آخرین عناوین