تاریخ انتشارپنجشنبه ۲۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۸
plusresetminus
هر کسی حق دارد هر کتابی را دوست داشته باشد یا دوست نداشته باشد. هر کسی حق دارد هر کتابی را نقد کند و از هر کتابی که می‌خواند – یا حتی نخوانده است! – هر ایرادی خواست بگیرد. اما کتابی هست که ظاهراً تا حد زیادی، این حق را از خوانندگان خود سلب کرده است: شازده کوچولو!
۰
کد مطلب : ۶۴۰۹۴
"آقای خلبان" ؛ خالق شازده کوچولو
کودکان آن را میخوانند و از اینکه آدم بزرگ‌ها در این کتاب آدم حساب نشده‌اند لذت می‌برند.
نوجوانان آن را می‌خوانند و از «طبقه‌بندی کاربردی انسانها»، که در این کتاب انجام شده لذت می‌برند. از تطبیق فلان فامیل، با آقای ستاره شناس و از فلان همسایه با آقای کارمند و فلان دختر زیبای بداخلاق با گل سرخ.
جوان‌ترها، تجربه‌ی عاشقی را با داستانش، مرور می‌کنند و «داستان اهلی کردن» را هزاران و هزاران بار، پیام و پیامک و عکس و صوت می‌کنند و برای دلدار و دلداده می‌فرستند.
معلم‌ها آن را برای دانش آموزان خود می‌خوانند تا همه‌ی آنچه را حس کرده‌اند و بیانش در واژه‌هایشان نمی‌گنجد، در قالب کلمات شازده کوچولو به دانش آموزانشان منتقل کنند.
آنها هم که پیر می‌شوند، در خلوت خود، شازده کوچولو را می‌خوانند و لبخند می‌زنند. چون احساس می‌کنند همدلی و همزبانی با او، نشان می‌دهد که هنوز «آدم بزرگ» نیستند و شادی کودکانه، درون وجودشان شعله می‌کشد.
آنتوان دو سنت اگزوپری، با کتاب شازده کوچولو، داستانی مدرن را به خاطره‌ی جمعی تمام مردم جهان افزوده است. داستان او با قدیمی‌ترین داستان‌های اسطوره‌ای انسان، برابری می‌کند. چرا که کمتر اسطوره‌ای است که چنین، در ذهن مردم جهان، مشترکاً وجود داشته باشند و زندگی کند.
او که در سال ۱۹۰۰ با آغاز قرن بیستم زندگی را آغاز کرد و در چهار سالگی پدرش را از دست داد، مجبور شد باقی سالهای کودکیش را در جمع شلوغ خانواده و فامیل، سپری کند. در ۱۷ سالگی، مرگ برادرش را دید و نوشت: «برادرم، گریه نکرد. ناگهان آرام شد. سکوت کرد و بی‌حرکت شد. درست مانند درختی که ناگهان سقوط می‌کند و میمیرد».
دو بار تلاش ناموفق برای موفقیت در آزمون ورود به مدرسه نیروی دریایی،‌ باعث شد که به مدرسه ی معماری برود که پانزده ماه حضور در آن مدرسه هم، چندان سابقه‌ی درخشانی برای او نساخت و بدون دریافت مدرک و فارغ‌التحصیلی آنجا را رها کرد.در نهایت به سمت خلبانی رفت و داستان پرماجرای زندگیش آغاز شد. آن زمان هواپیماها طراحی ساده‌ای داشتند و سوانح هوایی زیاد بود. اگزوپری وقتی هواپیماهای نسل بعدی را دید که به انواع تجهیزات مجهز هستند، خندید و گفت: «آدمهایی که با این هواپیماها پرواز می‌کنند، خلبان نیستند. در بهترین حالت، حسابدار هستند!»
معمولاً اگزوپری پس از هر سانحه، مدتی با فشار خانواده و اطرافیان، پرواز را رها می‌کرد و پس از تجربه‌ی ناموفق چند شغل دیگر، دوباره به سمت پرواز بازمی‌گشت. او کار خود را به عنوان خلبان برای جابجایی محموله‌های پستی دوست داشت و این کار را تا جنگ جهانی دوم ادامه داد. به دلیل مهارتهای خوب ارتباطی، مسئولیت مذاکره برخی توافق‌نامه‌ها و همینطور آزادسازی خلبانهایی که به دلیل سوانح مختلف توسط قبایل و گروه‌های صحرایی گرو گرفته می‌شدند بر عهده او بود.
آنتوان دو سنت اگزوپری
مجسمه‌ای که به یادبود ایستگاه توقف هواپیماهای پستی و مدیر آن (اگزوپری) در مراکش نصب شده
او سوابق سقوط متعددی داشت که یکی از مهم‌ترین آنها، سقوط در بیابان پس از نوزده ساعت پرواز بود (آنها می‌خواستند رکورد سرعت برای پرواز بین دو مقصد را بشکنند تا برنده‌ی مسابقه‌ای باشند که یکصد و پنجاه هزار فرانک جایزه داشت) که بسیاری معتقدند،‌ صحنه‌های خلبان و بیابان و تعمیر و خرابی که در نوشته‌های او به دفعات دیده می‌شود،‌ الهام گرفته از این تجربه‌ی در آستانه‌ی مرگ است.
اگزوپری عاشق پرواز بود. پروازهای اکتشافی. پرواز برای بردن محموله‌های پستی. پرواز برای تجربه‌ی آرامش. اما ظهور نازی‌ها را یک تهدید برای انسان و انسانیت می‌دانست. او دوست داشت حتماً در جنگ علیه آلمان‌ها شرکت کند. از آنجا که در دهه‌ی پنجم زندگی بود و سن‌اش هشت سال از مرز قانونی گذشته بود،‌ به او اجازه داده نمی‌شد.
ده‌ها نامه نوشت و تقاضانامه‌ها را به مسئولان مختلف ارسال کرد تا توانست خلبان جنگی شود. اگر چه بخش‌های مختلف بدنش به خاطر سقوط‌های متعدد از کار افتاده بود و حتی نمی‌توانست لباس خلبانی برتن کند و به دلیل گرفتگی در ناحیه گردن، نمی‌توانست سرش را به سمت چپ بگرداند و هواپیماهای مهاجمی را که از سمت چپ به او نزدیک می‌شدند ببیند.
به او اجازه دادند با یک هواپیمای p-38 پرواز کند. هواپیمای فرسوده‌ای که در جنگ‌های مختلف چیزی از آن باقی نمانده بود و ارزش پرواز نداشت و حتی سقوطش هم خسارتی جدی محسوب نمی‌شد. هفت هفته آموزش دید تا با این هواپیما که پیچیده‌تر از هواپیماهای قبلی‌اش بود پرواز کند. در دومین پرواز، موتور هواپیما از کار افتاد و او سقوط کرد. اگزوپری هشت ماه زمینگیر شد و دوباره با اصرار و فشار زیاد به اطرافیان، تلاش کرد که مجوز پرواز بگیرد.
او تمام لحظاتی را که روی صندلی هواپیما نشسته بود و پرواز نمی‌کرد (چک‌های قبل از پرواز، آماده‌سازیها، سوختگیری و زمان‌های پس از فرود‌) کتاب می‌خواند و کتاب می‌نوشت. او دفترچه‌ی یادداشتی را همیشه همراه خود داشت و بسیاری از متون فکری و فلسفی‌اش، یادداشت‌های این دفترچه است که حاصل تداعی‌های ناشی از پرواز بر فراز این کره‌ی خاکی است. معمولاً پروازهای شناسایی به او سپرده می‌شد. خودش می‌گوید:
اینها گروه هوانوردها را بدون هیچ دلیل مشخصی فدا می‌کنند. هیچکس نمی‌خواهد بگوید که این جنگ شبیه هیچ چیز نیست. آنها نخ‌های خیمه شب‌بازی را به گونه‌ای می‌کشند که گویی واقعاً به عروسکی وصل است. ارتش می‌داند که دستورهایش اثری ندارد اما دستور می‌دهد. از ما اطلاعاتی می‌خواهند که به دست آوردنش غیر ممکن است. می‌گویند پرواز کنید و بگویید آلمانی‌ها کجا هستند. فکر می‌کنند با قبیله‌ای از فالگیرها روبرو هستند. دیروز یکی می‌گفت: «چگونه در ارتفاع ده هزار متری زمین، با سرعت پانصد و سی کیلومتر در ساعت، مواضع دشمن را مشخص کنم؟». فرمانده پاسخ داد: «ببینید از کجا به شما شلیک می‌کنند!». اما باز خوشحالم. خوشحالم که جاده‌ها بسته است و مسیرها کند طی می‌شود و گزارش‌های ناقص و نادرست ما، معمولاً به مقصد نمی‌رسند!
آخرین ماموریت اگزوپری، در سن چهل و چهار سالگی، یک پرواز شناسایی بود. قرار بود موقعیت نیروهای آلمانی را ببیند و گزارش دهد. او پرواز کرد و … هرگز بازنگشت.
bracelet

پنجاه و چهار سال بعد، یک ماهیگیر در جنوب مارسی، هنگام ماهیگیری دستبندی نقره‌ای را پیدا کرد که روی آن، نام اگزوپری و همسرش حک شده بود. دو سال بعد از آن، یک غواص، در همان حوالی، قطعات باقیمانده‌ی یک هواپیمای p-38 را پیدا کرد که در فاصله‌ی چند هزار متر مربع،‌ خرد شده و ریخته بودند. نهایتاً در سال ۲۰۰۴، نیروی هوایی فرانسه تایید کرد که هواپیمای یافته شده، مربوط به اگزوپری بوده و سقوط او قطعی است.
آنهایی که کوچکی خود را با شازده کوچولو سر کرده‌اند، شاید دوست داشته باشند در بزرگسالی، در کتاب «خلبان جنگ»، دردهای بزرگسالانه‌ی او را بخوانند:
چنان احساس پیری می‌کنم که دیگر به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهم. آن پایین محل زندگی آدمهاست. در حد موجودات میکروسکوپیک ریز هستند. مگر می‌شود به فاجعه‌های خانوادگی این موجودات ذره‌بینی علاقمند شد؟
اگر این دردی که در وجودم زنده است نبود، مانند یک ستمگر پیر، در خواب و خیال خود فرو می‌رفتم… اما انسان مهم است. این خطر وجود دارد که انسان با گروهی از آدمها یا با تمامی آدمها اشتباه گرفته شود. این خطر وجود دارد که «انسان» فراموش شود. این خطر وجود دارد که انسان بودن، به آسیب نزدن به دیگران محدود شود. این خطر وجود دارد که انسان از دست برود….

*منبع: متمم ، محل توسعه مهارت های من
محمدرضا شعبانعلی
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

آخرین عناوین