تاریخ انتشاردوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۰:۰۱
plusresetminus
حزب الله: یکی بود یکی نبود یک تکه چوبی بود نتراشیده و نخراشیده و رنده نشده. از آن جور چوب‌هایی که مردم می‌گذارند توی بخاری تا اتاق را گرم کند...
۰
کد مطلب : ۱۹۳۰۷۳
دیدار با «پدر ژپتو»
به گزارش شبکه خبری تحلیلی حزب الله ، کارلو کلودی قصه پینوکیو را با این جمله‌ها آغاز می‌کند، بی‌آن‌که بداند صد و سی و پنج سال بعد، زندگی هنری "بشیرعلی حسنی" نامی در ایران با همین جمله‌ها شروع می‌شود و شگفتی، نخستین واکنش هر بیننده‌ای است که نقاشی‌های ریچارد فلوتیه از پدر ژپتو را با صورت این مرد مقایسه کند.
 
من او را صبح یک روز سرد زمستانی دیدم، وقتی مجسمه‌های چوبی را روی زمین چیده بود و داشت، همراه با مشتریان بی‌پولی که به دست سازه‌های هنری‌اش می‌خندیدند، می‌خندید!«اصلا مجسمه می‌سازم که مردم را بخندانم.»
 
از خودش گفت: «بازنشسته وزارت راهم، از سال 1390 تا الان. حوصله‌ام بعد از بازنشستگی سر رفته بود. چندتکه چوب از روی زمین پیدا کردم و با آن‌ها یک فوتبال دستی ساختم. بعد به همه آن 24 آدمک چوبی نگاه کردم و گفتم اگر این‌ها جدا باشند هر یکی‌شان می‌تواند دل یک بچه را شاد کند. رفتم توی طبیعت و دیدم: به! خدا چقدر زیبایی آفریده. چوب‌ها را برداشتم و بردم خانه،خانه که چه عرض کنم جای زیادی نداریم، آن‌ها را بردم روی پشت‌بام و ریختم روی بیکاری‌ام.» 
 
پرسیدم: لابد غرولند هم شنیده‌اید. پاسخ داد: از خانواده نه، می‌دانستند که بیکاری برای من خوب نیست و مجسمه‌هایی که می‌ساختم هم باعث می‌شد دست‌خالی خانه کسی نروم اما یک نفر یک روز به برادرم گفته بود: «این خجالت نمی‌کشد سری پیری با این کارهاش مایه خنده مردم شده س؟» من هم گفتم: مگر بد است که مردم را بدون قر و اطوار می‌خندانم؟ توی همین تلگرام هم خواندم که اول مرتبه به کسی که کاری را انجام می‌دهد می‌خندند، بعد دری‌وری می‌گویند، سر آخر هم ایمان می‌آورند.»
 
درباره اینکه مجسمه‌هایش چگونه فاصله پشت‌بام تا نمایشگاه‌های مختلف شهر را طی کرده  هم حرف زد: «من صنعتگرم، چوب‌ها را که دیدم فکر کردم می‌شود با این کار به درآمد هم رسید. آخر، بهترین صنعت آن است که از ضایعات چیز مفیدی بسازیم. برای گسترده‌تر شدن کارم تلاش می‌کردم تا اینکه یک روز روی گوشی‌ام پیامک آمد که نگارخانه فرهنگسرای کوثر افتتاح‌شده. چند تا عکس از مجسمه‌هایم گرفتم و بردم پیش آقای مکارمی، مدیر فرهنگسرا. پرسید: چند تا از این مجسمه‌ها داری؟ گفتم: صد تا. بی‌معطلی گفت: نمایشگاه بعدی نمایشگاه آثار توست!»
 
و اگر ناامیدتان می‌کرد؟« می‌رفتم یکجای دیگر.  همان موقع هم بیکار ننشستم. یک روز مجسمه‌ها را ریختم توی یک ساک و رفتم موزه هنرهای معاصر. نگهبان گفت: منتظر باش. من هم بساطم را همان‌جا پهن کردم. همه آمدند دورم و عکس گرفتند و شلوغ شد. آقای احمدی، مدیر موزه، آمد بیرون و گفت: وقتی کارت تمام شد بیا دفترم.
 
رفتم و درخواست کرد فردا هر تعداد اثری که  ساخته‌ام بردارم و بیاورم. بردم و دوباره بساط کردم و یک نفر آمد و همه مجسمه‌ها را یکجا خرید. بعد فهمیدم آن فرد از طرف خود آقای احمدی آمده بوده تا مرا تشویق کند.  
 
یک هلندی هم آمد و دست گذاشت روی هواپیمایی که فروخته بودم. هرچقدر گفتم بابا! این فروخته‌شده. اصرار کرد و یک تراول پنجاه‌تومانی کرد توی جیبم. از آقای احمدی رضایت گرفتم و هواپیما را به او دادم. بعد گفتند که عکس هواپیمای من را درحالی‌که روی میز یک شرکت شیک هواپیمایی بوده، گرفته و گذاشته توی اینترنت. خیلی خوشحال شدم.»
 
حسرت، همزاد کسی است که با ضایعات، اثر هنری می‌سازد: «یک‌بار مردی را دیدم که داشت یک وانت چوب را خالی می‌کرد. گفتم یک‌تکه از این چوب‌ها را به من بده. گفت: برای این‌ها پول دادم. گفتم آن‌ها را کجا می‌بری؟ گفت می‌برم که بریزند توی تنور و با آن نان بپزند. حیف شد، چوب‌های قشنگی بودند. می‌دانید؟ هر چیزی که آدمیزاد بخواهد توی این سرشاخه‌ها هست منتها نگاه عمیق می‌طلبد.» 
 
مدتی است که پای مجسمه‌هایش به تئاتر بازشده، پای خودش هم: «مجید کیمیایی پور، کارگردان تئاتر، مجسمه‌هایم را در فرهنگسرای کوثر دیده بود. گفت می‌توانی برایم چند تا مجسمه پازلی بسازی؟ ساختم و نمایش «پدر چوب» را با آن تولید کرد که در اصفهان و  روسیه اجرا شد. امید پاریاب هم از من خواسته توی نمایش جدیدش نقش خودم را بازی کنم؛ مردی که با ضایعات چوب، مجسمه می‌سازد. 
 
نمایش، از این‌ جهت که دید مردم  را باز می‌کند خوب است. بعد از اتمام کار معمولاً می‌آیند و می‌پرسند که نمایشگاهت کجاست؟ عده‌ای هم یاد می‌گیرند که از چوب چه طوری استفاده کنند.»
 
برخلاف خیلی‌ها، از اینکه دیگران کارش را یاد بگیرند واهمه‌ای ندارد: «به من می‌گویند فلانی هم دارد از این مجسمه‌ها درست می‌کند و می‌فروشد. من هیچ‌وقت نمی‌گویم او دزدی کرده، می‌گویم خدا پدرش را بیامرزد. حتماً کارم ارزش داشته که حالا کسی  آن را تکرار می‌کند.
 
از قدیم همیشه با خودم این بیت را می‌خواندم:
 
 آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
 
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
 
خدا هم گفت: بیا این چوب، بردار و برو کیمیا کن. خب وقتی پول این مجسمه‌ها جمع شد می‌شود با آن طلا هم خرید. مگر حتماً باید توی آزمایشگاه کیمیاگری کرد؟ نه، با تلاش به همه‌چیز می‌شود رسید.» 
 
هیچ‌یک از مجسمه‌هایش شبیه به هم نیست و برای هیچ‌کدام از آن‌ها اسم انتخاب نمی‌کند. پرسیدم مجسمه‌ای بوده که نتوانید از آن دل بکنید و برای خودتان نگهش دارید؟ تجربه «پدر ژپتو» به کارش آمده بود. جواب داد: «نه، مجسمه‌های من توی سرم هستند. هر وقت بخواهم درستشان می‌کنم. چند تا هم برای نوه‌ام درست کرده‌ام . هر بار می‌گویم بده ببرم بفروشم دوباره برایت درست می‌کنم، اما او قبول نمی‌کند! به دنیا که نباید دل بست.  یک سری از این مجسمه‌ها را برده‌ام توی بیمارستان امید تا بچه‌ها با دیدن آن شاد شوند و فکر غم از سرشان بپرد. من نمی‌گویم، پرستارها می‌گویند حتی ماهم از دیدنشان شاد می‌شویم.»
 
از اوضاع فروش راضی است: « ماه بهمن در نگارخانه سیتی سنتر نمایشگاهی برپا کردم که فروش خیلی خوبی داشت. با اینکه تاریخ برگزاری‌اش تمام‌شده اجازه نمی‌دهند بروم! چند روز است که خانواده‌ام رفته‌اند مشهد، به من هم گفتند بیا اما گفتم مشهد جلوی پای من است. مردم منتظرند. سفارش داده‌اند. باید برایشان مجسمه درست کنم.»
 
دوست دارد برود توی همه مدرسه‌ها و کار کردن با چوب را به  همه بچه‌ها یاد بدهد تا دستشان به تولید و به خلق، عادت کند.
 
صد مجسمه مدرن هم ساخته تا برای ثبت در گینس اقدام کند اما هنوز موفق نشده. به قول خودش : «فعلاً راه‌ها بسته است  و نمی‌شود کاری کرد.»
 
 از دار دنیا یک وام می‌خواهد تا  کارگاهی سرپا کند و دیگر مجبور نباشد چوب‌ها را از پله‌های آپارتمانش بالا ببرد.
 
قصد دارد توی کارگاهش صدها صندلی بگذارد تا هر کس دلش خواست بیاید و بنشیند و پدر ژپتو را ببیند. ببیند که چطور خم‌شده و سخاوتمندانه، روح را در رگ شاخه‌های خشک می‌دمد.
منبع : ایسنا
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

آخرین عناوین